به مناجات سحر شب همه شب زمزمه داشت
نفسم آتش جانم شده یارب چه کنم؟
نفسم...آه نفس...آه نفس...آه گرفت...
نفسم هیچ ،بگوبا دل زینب چه کنم؟
***
دو ،سه ماهیست که یک شانه به مویش نزدم
چه کنم ؟دست خودم نیست که بیمارشدم
متوجه نشدم تا که رسیدم به حیاط
دیدم ازضرب لگد همدم مسمارشدم
***
همه دیدند که ما پشت درهستیم ولی...
جلوی چشم همه با لگد آزرد مرا
لگدو میخ و درو چوب به همکاری هم
پسرم را زتنم سرزده کردند جدا
***
بی هوا ضربه به من میزد واز شدت درد
من ومحسن پسرم ناله و فریاد زدیم
سپس ازسوزش ودرد نوک مسمار سه بار
بین آن آتش وخون ناله ی امداد زدیم
***
غم آن کوچه بماند که حسن دید مرا
به چه شکلی به زمین خوردم وحرفی نزدم
حسنم دید که از شدت سیلی عدو
زیر این چادر خود مُردم وحرفی نزدم
***
من از این درد بدن هیچ شکایت نکنم
تو خودت مطلع از حال پریشان منی
پیرهن دوخته شد ،پس متوجه شده ام
تو به فکر کفن کودک عریان منی