شاعر برادر بهمن مهدوی
شاهکار آقای مهدوی به بیان تعداد زیادی از شعر شناسان
از آن زمان که قلم را به دست خود دادم
به سوی شهر پیمبر مدینه می آیم
غمی تمام وجودم به درد آورده
و از به جای نفس آه سرد آورده
دلم برای مدینه عجیب می گیرد
دلم برای غم یک غریب می گیرد
و حس من که همیشه درست می گوید
نهال غم به وجودم چه زود می روید
منم مسافر خسته به راه می افتم
و باز در وسط ره به آه می افتم
عجب چه جای عجیبی چقدر غم دارم
عجب هوای غریبی چقدر غم دارم
و حس من که همیشه درست می گوید
از آن زمان که به حالا که دود می بوید
سلا مرد مسلمان مدینه اینجا نیست؟
و کوی حیدر و سلمان مدینه اینجا نیست؟
برای دیدن لیلای خود سفر کردم
و جامه ی غم و اندوه را به سر کردم
شنیدم اینکه به من گفت ای مسافر ما
مدینه شهر پیمبر درست در اینجا
و گفت در پی دیدار حیدروزهرا
بگرد مثل کبوتر به هر طرف هرجا
دویدم از پی پیدا نمودن لیلی
به شوق دوست زمین خورده ام ولی خیلی
به شوق دیدن حیدر و یار او زهرا
به ناگهان شده ام خشک بی کس و تنها
عجب هوای عجیبی چه کوچه ی تنگی
چقدر ریگ و کلوخ و چه تکه ی سنگی
ولی فقط به همین نیست کوچه ای تنگ است
به خاک کوچه نگاه کن که سرخ خون رنگ است
و رد خون زمین را گرفتم و دیدم
میان کوچه قباله چو بید لرزیدم
و باز در پی آن رد خون دویدم تا
دوباره خشک شدم تا که دیدمش درجا
اگر علیست چرا بر دلش غمی دارد؟
اگر علیست چرا قامت خمی دارد؟
اگر علیست چرا آه را نفس کرده؟
چرا برای خودش زندگی قفس کرده؟
تمام حرف های من فدای یک اما
خداکند که غم او نباشد از زهرا
رسیدم از پس این کوچه های تنهایی
سلام حضرت مولا که شاه غمهایی
سلام حضرت مولا چه آمده سرتان
چقدر خونی و خاکیست کوچه و درتان
و بعد خاتمه ی حرف های من حضرت
جواب داد سلامم به آه با حسرت
بگفت با غم و اندوه این همه دوده
برای سوختن درب خانه ام بوده
ببین تو رد طنابی که دست من را بست
غرور گل پسرم در میان کوچه شکست
خداروشکر ندیدی که گوشواره شکست
به روی صورت زهرا نشانه ی یک دست
ببین که پهلوی اورا شکست دراینجا
بیا به داخل خانه عیادت زهرا
ولی نیا که بینی که دیدنش سخت است
چنان به پهلوی اوزد خیال او تخت است
اگر برای غم و گریه داغ سنگین است
برای اهل تشیع بزرگتر این است
که یست روز غمی همچنان به روز حسین
همان که گفت پیمبر تویی،تو نور دوعین
بمیرم آه حسینم که بی کس و تنهاست
به روی حنجر او رد خنجری پیداست
گلو نمیبرد و ناگهان ز جا برخواست
به پشت ضربه زد و خواهرش دگر تنهاست
حسین رفت و ربدند ز راس او سربند
به فکر بردن سوغات و فکر گردنبند
و بعد چادر خونی و معحر پاره
حراج مردم شام است چند گوشواره
این شعرو خود آقای مهدوی در اسفند 91 گفته اند که در فاطمیه اول غوغا کرد