سپرده ام به کنیزان و هر چه نوکرتان
که آینه نگذارند در برابرتان
که گیسوی تو یکی در میان پر از یاس است
چه آمده است در این کنج خانه بر سرتان
شکسته ای و همین که به راه می افتی
صدای آینه می آید از سراسرتان
چه روی داده که حتی برای یک لحظه
عقب نمیرود از چهره معجرتان
نبینمت که به دیوار تکیه می آری
کنار چشمه چشم غریب همسرتان
کجاست شانه زدن ها که کار هر شب بود
به گیسوان نجیب دخترتان
خدا به خیر کند این نفس زدن هارا
که سخت می رسد از سینه تا به حنجرتان
ببین چگونه غرور شکسته ی مردی
نشسته پای نفس های رو به آخرتان
الا مسافر بی نام و نشان خدا
تو آن بدون مزاری و ما کبوترتان